مدرنیته از کجا شروع میشود؟
به نظر میرسد برای آشنایی با مدرنیته بهتر باشد از آغاز و پیدایی آن شروع کنیم.
مدرنیته با فرانسیس بیکن (Francis Bacon) آغاز میشود؛ از اساس این تفکرات بیکن بود که دورهای در تاریخ به عنوان مدرنیته پدیدآورد؛ البته وی تنها نبوده است و مابعد او به خصوص دکارت و بعدتر کانت نقش بسیار مهمی داشتند؛ و دیگر فیلسوفان و اندیشمندان؛ ولی اگر بناست آغاز این پدیدهی تاریخی را بشناسیم و با آن آشنا شویم، باید بدانیم که از اندیشههای بیکن شروع شد و بعد این اندیشهها توسط دکارت ریاضیوار شد و استحکام یافت.
مدرنیته که تا نیمهی دوم قرن بیستم ادامه داشت و حتی پس از آن هم هنگامی که منتقدین نسبت به آن ظهور یافتند، باز هم نتوانستند آن چنانکه باید آن را کنار بزنند بلکه پستمدرن (پست مدرنیته postmodernity) جایگزین آن شد که میتوان گفت زایدهی همان مدرنیته است؛ لذا این گرفتاریهای بشری که دیگر این روزها مختص به یک منطقهی مکانی نیست از آن اندیشهها شروع شده است؛ گرفتاریهایی که الان دیگر کشورهای غربزده نیز تاحدی گرفتار آن هستند و علاوه بر غرب گرفتاریهای دیگری نیز به خاطر غربزدگی دارند.
امّا اگر بخواهیم به اندیشه فرانسیس بیکن به عنوان آغازگر مدرنیته نگاهی داشته باشیم، شاید بتوان گفت ریشه و اصل آن اندیشهها این بود که خدا را کاملا حذف کرده بود و در تعامل و مقابله با کلیسا، پای وحی را به صورت کامل قطع کرده بود و به تعبیری دیگر وصل به «آسمان» نبود و از آن بریده شده بود؛ اینکه خارج از حیطه مشاهدات حقیقتی نیست؛ علم بر انسان و جهان تسلط دارد؛ اینکه باید بر طبیعت تسلط یافت و آن را به استخدام گرفت و … همه ریشه در حذف خدا دارد؛ در واقع درپی حذف خدا اینگونه اندیشهها پدید میآید.
با این توصیفات حال شاید راحتتر بتوان در مورد اینکه «آزاداندیشی» مسئلهای توحیدی است یا مدرن یا به تعبیری دیگر آزاداندیشی توحیدی کاملا با آزاداندیشی مدرن متفاوت است، را مورد تامل قرار داد.
آزاداندیشی توحیدی، غیر از آزاداندیشی مدرن
باتوجه به اینکه مدرنیته با کنار گذاشتن خدا و بریدن اتصال به آسمان آغاز میشود؛ در این آب و هوا است که اندیشه و تعقل و در ادامه تجربه مهم و پررنگ میشود. و این گمان پدید آمد که برای درست بکارگیری این فکر باید آن را از دین و سنت آزاد کرد؛ و لذا «آزاداندیشی» مطرح شد؛ این آزاداندیشی در واقع یعنی رهایی از دین و سنت گذشته بود که در واقع منظور دین مسحیت بوده است. حال اینجا سوالی که مطرح میشود این است که این آزاداندیشی تا چه اندازه میتواند مسئلهی یک موحّد باشد؟ آیا اساسا «آزاداندیشی» با «توحید» قابل جمع است؟ و به تعبیر دیگر آیا میتوان ادعای «آزاداندیشی اسلامی» کرد؟ آیا «آزاداندیشی اسلامی» تعبیری پارادوکیسکال نیست؟
اجمالا اینگونه میتوان پاسخ داد که «آزاداندیشی مدرن» و «آزاداندیشی توحیدی» تنها مشترک لفظی هستند؛ «آزاداندیشی» مانند دیگر شعارهای فطری و بشری، توسط غرب مستکبر دزدیده شده است و در خدمت استعمار قرار گرفته است.
دین مبین اسلام، نه تنها اندیشیدن و تفکر را جایز میشمارد، بلکه تکلیف بر آن میکند؛ و در کنار وجوب اندیشیدن، بر رهایی از قیود در هنگام اندیشیدن نیز تاکید میکند؛ لذا «آزاداندیشی» آنگونه که در غرب مدرن مطرح میشود، اساسا در اسلام مطرح نیست؛ چرا که اسلام خود از ابتدا به اندیشیدن و آزاداندیشی دعوت میکند و ممانعتی برای اندیشیدن ندارد که نیاز به آزاداندیشی برای رهایی از آن باشد؛ بلکه نیاندیشیدن را هم زشت میپندارد.
ارتداد
شاید بتوان حکم «ارتداد» در اسلام را اینگونه توضیح داد که برای مبارزه با رویکردی است که یا به «دنبال حق نیست» و یا «نمیاندیشید»؛ و حدودی که در ارتداد به آن حکم میشود از باب بازدارندگی و مبارزه فرهنگی این دو رویکرد اجتماعی است؛ ارتداد در این مبارزه است، نه آنگونه که بعضی روشنفکران -در گرته برداری از فضای مسیحیت غربی- در مبارزه با اندیشیدن میبینند. در باب ارتداد اگر توفیق باشد بیشتر از این خواهم نگاشت، اینجا صرفا از باب یک اشاره مطرح شد.